بازدید امروز : 83
بازدید دیروز : 193
بسم الله الرحمن الرحیم
پولش از پارو بالا می رفت. خودش هم بالاتر می رفت، هر روز؛ آنقدر که دیگر کسی یا چیزی را نمی دید. فقط خودش را می دید که بر مسند زرین برتری و قدرت و شوکت تکیه زده است. احساس بی نیازی می کرد از همه حتی خدا. گه گاهی ناخنک فکری عجیب پایههای ایمانش را قلقلک می داد: من چه نیازی به خدا دارم. خودم زحمت کشیدم و جمع کردم. خودم با این دستای خودم. خمس و زکات مال آدمای بیکار و محتاج خداست. اصلا کی گفته خمس و ذکات برا من واجبه؟ الحمد لله الان همه وضعشون خوبه. یارانه هم که می گیرن. چه احتیاجی به پولای من دارن. این آخوند محله هم که گیر داده به خمس و ذکات و هی هر روز چپ و راست از خمس و ذکات میگه. نمیدونم نماز و روزه ش عله میشه و بله میشه. کفرم درآورده. چو افتاده تو محل که منظورش منم. یه روز باید از خجالتش در بیام و حسابی جلوش وایسم. خمس...خمس...خمس...
تصمیم گرفته بود یک شبه رکوردار ره صد ساله پیمودن باشد. حتی دوست داشت اسمش تو اولین های کتاب گینس هم ثبت بشه. پول سازترین مرد جهان.
کت و شلوار قهوه ای عهد بوق و کهنه و زوار درفته اش همیشه تنش بود. کسی ندیده بود که او در این چند سال لباس تازه ای پوشیده باشد. آنقدر این کت و شلوار و پوشیده بود که با دیدن رنگ پارچه نخ نماشده اش میشناختنش. از ترس خراب شدن و پاره شدن سالی یک بار هم کت و شوارش رنگ اتو و پودر لباسشویی به خودش ندیده بود.
شبهای جمعه با کیسه مشمایی بزرگی نفر اول شام و ناهار مجالس ختم و نذری و احسان اموات بود. حتی زودتر از نزدیکان میت. عادت داشت کیسه پلو و خورشتش را جدا بیاره. در صورت مساعد بودن جو مجلس بساط قابلمه پر کردنش اش هم به راه بود.
همیشه خدا گرسنه بود و شکمش سیرمونی نداشت. می گفتند: یک بار سگی گرسنه رو با چوب و سنگ از خودش رونده بود. سگ با فصله ای از او می ایستد و سرش را رو به آسمان بلند کرده و ناله بلندی سر داده بود. از آن روز به بعد هیچ وقت از خوردن سیر نمی شد. یک دیگ بزرگ را هم می خورد بازهم می گفت گرسنهام. شده بود مامور قبرستان. محتویات روی قبرهایی که با خرمایی، حلوایی تزیین شده بود را چون عقابی تیز چنگی شکار می کرد.
هیچ وقت بخاری روشن نمی کرد می گفت: اسراف است. وقتی پیدایش کردند کنار بخاری نو منزلش از سرما مچاله شده بود. کسی جرعت نداشت توی خونه اش دوبار دستشویی بره. فامیلهاش جرعت نمی کردند سر سفره لقمه ای اضافه بخورند. تکیه کلامش این بود: فلانی میدونی مرغ و گوشت و برنج کیلو چنده؟ تازگیها خیلی خوش خوراک شدی! به خاطر همین اخلاقش کسی دوروبرش نبود همه ازش دوری می کردند.
برادرش آمده بود برای تحویل ارث و میراث برادرش مرحومش. حسابهای بانکی اش پر بود و متعدد. چندین حلبی سکه و اسکناس از انباری منزلش پیدا کردند که شمردنش ساعتها وقت لازم داشت. برادرزنده به برادر مرده اش فحش و ناسزا می گفت: فلان فلان شده حداقل پولاشو یک جا جمع نکرد که اینقدر تو دردسر نیافتم! افتاده بود دنبال بیرون کشیدن آمار ملک و املاک برادر مرده. جنازه برادر هنوز کنج سردخانه چشم انتظار فاتحه برادرش بود.
برادر زنده هر روز سر زنده تر می شد از این همه پول و اموال مفت برادر مرده و پیروزی در مبارزه تصرف شکوهمند اموال بی حد و اندازه او. گه گاهی یادی هم از برادرش می کرد البته با نثار فحش و ناسزا و نفرین. یاد روزهایی می افتاد که برادر مرده اش هر روز سفرهای حسابهای بانکیش بیشتر از قبل می شد اما اون می بایست به خاطر وام ناچیزی هر روز با روسای بانک ها سرو کله می زد و التماس می کرد. احساس می کرد غنیمتی ارزشمند از چنگ دشمنی دیرینه بیرون کشیده.
ناراحت بود از اینکه مجبوره تو مراسم تشییع جنازه و خاک سپاریش شرکت کنه. بعد از کفن و دفن اولین نفری بود که با عجله گورستان رو ترک کرد. رفت سراغ بقیه پولهایی که هنوز حتی تا هم نخورده بودند و زیر بالش و تشک برادر مرده اش هر روز اوتو میخوردند.
حالا نوبت او بود که به جبران چند سال فقر و فلاکت و ناداری اش، با پولهای باد آورده برادر مرده اش برای خودش زندگی مرفهی را فراهم کند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک